عشق و هوس
امروز خداوند ماه را در زمین به من نشان داد،در میان ارابه ی طلایی، در پشت پنجره های تاریک نشسته بود.
اگر به ماه می نگریست ،ماه خود را در پشت ابر پنهان می کرد.
ابروانش تازیانه ای بود بر عقل کوچک من که کشت آن را .
چشمانش دو گوی فیروزه ای که ذوب می کرد کوه فولاد را .
و در آن صورت خورشید ، غنچه ای سرخ درخشید.
که اگر در پس آن هزار خار و در هر خار هزار زهر بود ،چاره ای جز چیدن آن با لبان تشنه نبود.
ودر این شورو بلوا ، در این فریاد های متحد عشق و هوس ، تیر نگاهم به خال گوش لب یار افتاد.
عمرم ، دلم ، دینم ، دولتم ، بحر دیدنش از دستم افتاد .
پیر شدم ، بحر او کافر شدم اما
هیچ مرا نگاه نکرد و آنگونه که امده بود ، رفت و رفت و هرچه داشتم برد.
آری ، این رسم دنیاست ، رسم زندگی که همه اش دیدن ها و ندیدن هاست ، زشت و زیباست
عشق و هوس است ، یاد و فراموش است ......
آن که هست ، زیباست ، همیشه در یاد است ، می بیند و دیده نمی شود ، عشق است ، خداست .
اله ی مردم ، مالک مردم ، پروردگار مردم .
وهرچه در رخ یار هست از اوست ، خالق مردم .